روزي اين بيگانگي بيرون کند از خوي خويش
آشناي ما شود مارا بخواند سوي خويش
هم رسد روزي که در کار بد آموز افکند
اين گره کامروز افکنده ست بر ابروي خويش
لازم ناکامي عشق است استغناي حسن
نيست جاي شکوه گر ميراندم از کوي خويش
چون پسندم باز فتراک تو ، زير پا فکن
اين سري کز بار او فرسوده ام زانوي خويش
سود وحشي چهره بر خاک درش چندان که شد
هم خجل از راه او هم منفعل از روي خويش