مگر من بلبلم کز گفتگوي گل زبان بندد
            چو گلبن رخت رنگ و بوي خويش از بوستان بندد
         
        
            گلشن در هم شکفت آن بي مروت بين که مي خواهد
            چنين فصلي در بستان به روي دوستان بندد
         
        
            زبانم مي سرايد قصه اندوه و مي ترسم
            که بر هر حرف من بدگو هزاران داستان بندد
         
        
            خدنگي خورده ام کاري ز شست ناز پرکاري
            که از ابرو گشايد تير و تهمت بر کمان بندد
         
        
            رهي در پيشم افتادست و بيم رهزني در پي
            که چون بر کارواني تاخت اول دست جان بندد
         
        
            قبا مي پوشد و خون مي کند افشاندن دستش
            معاذالله از آن ساعت که خنجر بر ميان بندد
         
        
            علاج زخمهاي ظاهري آيد ز وحشي هم
            طبيبي آنچنان خواهم که او زخمي نهان بندد