امروز ناز را به نيازم نظر نبود
زان شيوه هاي خاص يکي جلوه گر نبود
چشم از غرور اگر چه نمي گشت ملتفت
عجز نگاه حسرت من بي اثر نبود
بس شيوه هاي ناز که در پرده داشت حسن
اما تبسمي که شود پرده در نبود
آن خنده ها که غنچه سيراب مي نهفت
بيرون ز زير پرده گلبرگ تر نبود
من کشته کرشمه مژگان که بر جگر
خنجر زد آنچنان که نگه را خبر نبود
دل را که نومقيد زندان حسرت است
جز عرض عشق هيچ گناه دگر نبود
وحشي نگفتمت که غرور آورد نياز
اين سرکشي و ناز چرا بيشتر نبود