هجران رفيق بخت زبون کسي مباد
            خصمي چنين دلير به خون کسي مباد
         
        
            يارب حريف گرم کني همچو آرزو
            گرم اختلاط داغ درون کسي مباد
         
        
            اين شعله هاي ظاهر و باطن گداز هجر
            پيراهن درون و برون کسي مباد
         
        
            آن گريه هاي شوق که غلتيد کوه از و
            سيل بناي صبر و سکون کسي مباد
         
        
            سد بند شوق پاره کند زور آرزو
            يارب که بخت شور و جنون کسي مباد
         
        
            نعلم به نام جمله اجزا در آتش است
            جادوي او به فکر فسون کسي مباد
         
        
            وحشي هزار باديه دورم ز کعبه کرد
            اين بخت بد که راهنمون کسي مباد