سوز تب فراق تو درمان پذير نيست
تا زنده ام چو شمع ازينم گزير نيست
هر درد را که مي نگري هست چاره اي
درد محبت است که درمان پذير نيست
هيچ از دل رميده ما کس نشان نداد
پيدا نشد عجب که به دامي اسير نيست
بر من کمان مکش، که از آن غمزه ام هلاک
بازو مساز رنجه که حاجت به تير نيست
رفتي و از فراق تو از پا درآمدم
باز آ که جز تو هيچکسم دستگير نيست
سهلست اگر گهي گذرد در ضمير تو
وحشي که جز تو هيچکسش در ضمير نيست