از نظر افتاده ياريم مدتها شدست
زخمهاي تيغ استغنا جراحتها شدست
پيش ازين با ما دلي زايينه بودش صافتر
آهي از ما سرزدست و اين کدورتها شدست
چشم من گستاخ بين ، آن خوي نازک زود رنج
تا نگاهم آن طرف افتاده صحبتها شدست
بر سر اين کين همه خواري چرا بايد کشيد
با دل بيدرد خود ما را خصومتها شدست
زين طرف وحشي يکي سد گشته پيوند اميد
گر چه زان جانب به کلي قطع نسبتها شدست