کسي خود جان نبرد از شيوه چشم فسون سازت
دگر قصد که داري اي جهاني کشته نازت
نمي دانم که باز اي ابر رحمت بر که مي باري
که بينم در کمينگاه نظر سد ناوک اندازت
هماي دولتي تا سايه بر بام که اندازي
خوشا بخت بلندي را که سوي اوست پروازت
چه گفتم ، اله ، اله آنچنان سرکش نيفتادي
که آسايد کسي در سايه سرو سرافرازت
من آن روز آستان بوسيدم و بار سفر بستم
که سر درخانه جان کرد عشق خانه پردازت
ز وحشي فاش شد رازي که حسنت داشت پنهاني
بکش او را که اشک و آه او کردند غمازت