قصه مي خوردن شبها و گشت ماهتاب
            هم حريفان تو مي گويند پيش از آفتاب
         
        
            آگهم از طرح صحبت تا شمار نقل بزم
            گر نسازم يک به يک خاطر نشانت بي حساب
         
        
            مجلسي داري و ساغر مي کشي تا نيمشب
            روز پنداري نمي بينيم چشم نيمخواب
         
        
            باده گر بر خاک ريزي به که در جام رقيب
            مي خورد با او کسي حيف از تو و حيف از شراب
         
        
            وحشي ديوانه ام در راستگوييها مثل
            خواه راه از من بگردان خواه رو از من بتاب