هست اميد قوتي بخت ضعيف حال را
            مژده يک خرام ده منتظر وصال را
         
        
            گوشه نااميديم داد ز سد بلا امان
            هست قفس حصار جان مرغ شکسته بال را
         
        
            رشحه وصل کو کزو گرد اميد نم کشد
            وز نم آن برآورم رخنه انفصال را
         
        
            نيم شبان نشسته جان ، بر در خلوت دلم
            منتظر صداي پا مهد کش خيال را
         
        
            من که به وصل تشنه ام خضر چه آبم آورد؟
            رفع عطش نمي شود تشنه اين زلال را
         
        
            دل ز فريب حسن او بزم فسوس و اندرو
            انجمني به هر طرف آرزوي محال را
         
        
            وحشي محو مانده را قوت شکر وصل کو
            حيرت ديده گو به گو عذر زبان لال را