شماره ٧٧٧: يا ساقي الحي اسمع سؤالي

يا ساقي الحي اسمع سؤالي
انشد فؤادي، واخبر بحال
قالو تسلي، حاشا و کلا
عشق تجلي من ذي الجلال
العشق فني، والشوق دني
والخمر مني، والسکر حالي
عشق وجيهي، بحر يليه
والحوت فيه روح الرجال
انتم شفايي، انتم دوايي
انتم رجايي، انتم کمالي
الفخ کامن، والعشق آمن
والرب ضامن، کي لاتبالي
عشق موبد، فتلي تعمد
و انا معود، بأس النزال
گفتم که: « ما را هنگامه بنما »
گفت: « اينک اما تو در جوالي
بدران جوال و سر را برون کن
تا خود ببيني کندر وصالي
اندر ره جان پا را مرنجان
زيرا همايي با پر و بالي »
گفتم که: « عاشق بيند مرافق »
گفتا که: « لالا ان کان سالي »
گفتم که: « بکشي تو بي گنه را »
گفتا: « کذا هوالوصل غالي »
گفتم « چه نوشم زان شهد؟ » گفتا
« مومت نباشد هان، تا نمالي »
انعم صباحا، واطلب رباحا
وابسط جناحا فالقصر عالي
مي نال چون نا، خوش همنشينا!
حقست بينا، هر چون که نالي
انا وجدنا درا، فقدنا
لما ولجنا، موج الليالي
مي گرد شبها، گرد طلبها
تا پيشت آيد نيکو سگالي
مي گرد شب در، مانند اختر
ان الليالي بحراللالي
دارم رسولي، اما ملولي
يارب خلص، عن ذي الملال
عندي شراب لوذقت منه
بس شيرگيري، گرچه شغالي
درکش چو افيون، واره تو اکنون
گه در جوابي، گه در سوالي
من سخت مستم، به خود خوشستم
يا من تلمني، لم تدر حالي
جانا فرود آ، از بام بالا
وانعم بوصل، فالبيت خالي
گفتم که: « بشنو، رمزي ز بنده »
گفتا که: « اسکت يا ذاالمقال »
گفتم: « خموشي صعبست » گفتا:
يا ذاالمقال، صرذاالمعالي
کس نيست محرم، کوتاه کن دم
والله اعلم، والله تالي