شماره ٧٧٤: گهي پرده سوزي، گهي پرده داري

گهي پرده سوزي، گهي پرده داري
تو سر خزاني، تو جان بهاري
خزان و بهار از تو شد تلخ و شيرين
توي قهر و لطفش، بيا تا چه داري
بهاران بيايد، ببخشي سعادت
خزان چون بيايد، سعادت بکاري
ز گلها که رويد بهارت ز دلها
به پيش افکند گل سر، از شرمساري
گرين گل ازان گل يکي لطف بردي
نکردي يکي خار در باغ خاري
همه پادشاهان، شکاري بجويند
توي که به جانت بجويد شکاري
شکاران به پيشت، گلوها کشيده
که جان بخش ما را، سزد جان سپاري
قراري گرفته، غم عشق در دل
قرار غم الحق دهد بي قراري
دلا معني بي قراري بگويم
بنه گوش، يارانه بشنو، که ياري
فديت لمولي به افتخاري
بطي الاجابة، سريع الفرار
و منذ سباني هواه، تراني
اموت و احيي، بغير اختياري
اموت بهجر، و احيي بوصل
فهذاک سکري، وذاک خماري
عجبت باني اذرب بشمس
اذا غاب عني زمان التواري
اذا غاب غبنا، و ان عاتعدنا
کذا عادة الشمس فوق الذراري
بمائين يحيي، بحس و عقل
فذوا الحس راکد، وذوا العقل جاري
فماالعقل، الا طلاب المواقب
و ماالحس الاخداع العواري
فذو العقل يبصر هداه و يخضع
و ذوالحس يبصر هواه يماري
گهي آفتابي ز بالا بتابي
گهي ابرواري چو گوهر بتابي
زمين گوهرت را به جاي چراغي
نهد پيش مهمان به شبهاي تاري
ز من چون روي تو ز من رود هم
برم چون بيايي، مرا هم بياري