عزيزي و کريم و لطف داري
وليکن دور شو، چون هوشياري
نشايد عاشقان را يار هشيار
ز هشياران نيايد هيچ ياري
مرا يکدم چو ساقي کم دهد مي
بگيرم دامن او را به زاري
صراحي وار خون گريم به پيشش
بجوشم همچو مي در بي قراري
که از انديشه بيزارم، بده مي
مرا تا کي به انديشه سپاري؟!
چه حيله سازم اي ساقي؟! چه حيله؟!
که حيله آفرين و حيله کاري
به حجت هر دمم بيرون فرستي
که بس باغيرتي و تنگ باري
برون و اندرون و جام و مي نيست
وليکن در سخن اينست جاري
قفي يا ناقتي هذا مناخ
ولا تسرين من هذاالديار
فديت العشق ما احلي هواه
تقطع في هواه اختياري
فلا تشغلني يا ساقي بلهو
واسکرني بکاسات کبار
ايا بدرالتمام اطلع علينا
بحق العشق اسمع، لاتمار
وخلصني من الدنيا واسکر
فلا ادري يميني من يساري