کسي کو را بود خلق خدايي
ازو يابند جانهاي بقايي
به روزي پنج نوبت بر در او
همي کوبند کوس کبريايي
اگر افتد بدين سو بانگ آن کوس
بيابند جملگان از خود رهايي
زمين خود کي تواند بند کردن
هر آنکس را که روحش شد سمايي؟!
عنايت چون ز يزدان برتو باشد
چه غم گر تو به طاعت کمتر آيي؟!
در آن منزل چه طاعت پاي دارد؟!
که جان بخشت کند از دلربايي
به جاي راستي و صدق گيرند
خيانتها که کردي يا دغايي
اگر تو از دل و جان دوستداري
کسي کو گوهرش نبود بهايي
خداوند خداوندان اسرار
همايان را همي بخشد همايي
ترا گرديد رويش رزق باشد
به صد لابه بهشت اندر نيايي
قرار جان شمس الدين تبريز
که جانم را مباد از وي جدايي
جدايي تن مرا خود بند کردست
هم از وي چشم مي دارم رهايي
که دست جان او چندان درازست
که عقل کل کند ياوه کيايي
هزاران شکر ايزد را که جانم
به عشق چشم او دارد روايي
فحمدا ثم حمدا ثم حمدا
بما ارواني خلاق السماء
من النور الممدد کل نور
من الکنز المکنز في الخفاء
وآتاهم من الاسرار فضلا
و نجاهم بها کل البلاء
و احياهم بروح عاشقي
طليق من هجومات الوباء
طلب مني بشيرالوصل يوما
قباء الروح انزعت قبايي
لقيت من فضايلهم مرادا
و اوصافا تجلت بالبهاء
وجاد الصدر شمس الدين يوما
حيوتيا دواميا جزايي
رايت البخت يسجدني اذاما
تکرم سيدي بالالبهاء
وآتاني علامته بعشق
دوام سرمدي في بقايي
علمت بابتداء حال عشقي
تمامة دولة في الانتهاء
فلا اخلالة ظلا علينا
فذاک جميع طمعي وارنجايي
فحاشا بل عنايته بحور
غريق منه بغيي وابتغائي
معاني روحنا ماء زلال
و بالا لفاظ ما زج بالدماء