شماره ٧٤٨: اي که ازين تنگ قفص مي پري

اي که ازين تنگ قفص مي پري
رخت به بالاي فلک مي بري
زندگي تازه ببين بعد ازين
چند ازين زندگي سرسري؟!
در هوس مشتريت عمر رفت
ماه ببين و بره از مشتري
دلق شپشناک درانداختي
جان برهنه شده خود خوشتري
در عوض دلق تن چار ميخ
بافته اند از صفتت ششتري
جامه اين جسم، غلامانه بود
گير کنون پيرهن مهتري
مرگ حياتست و حياتست مرگ
عکس نمايد نظر کافري
جمله جانها که ازين تن شدند
حي و نهانند کنون چون پري
گشت سوار فرس غيب، جان
باز رهيد از خر و از خرخري
سوخت درين آخر دنيا دلت
بهر وجوه جو اين لاغري
پرده چو برخاست اگر اين خرت
گردد زرين، تو درو ننگري
بر سر درياست چو کشتي روان
روح، که بود از تن خود لنگري
گر چه جدا گشت ز دست و ز پا
فضل حقش داد پر جعفري
خانه تن گر شکند، هين منال
خواجه! يقين دان که به زندان دري
چونک ز زندان و چه آيي برون
يوسف مصري و شه و سروري
چون برهي از چه و از آب شور
ماهيي و معتکف کوثري
باقي اين را تو بگو، زانک خلق
از تو کنند اي شه من، باوري