شماره ٧٤٣: از مه من مست دو صد مشتري

از مه من مست دو صد مشتري
غمزه او سحر دو صد سامري
هر نفسي شعله زند دين از او
سوز نهد در جگر کافري
آتش دل بر شده تا آسمان
وز تف او گشته افق احمري
دوش جمال تو همي شد شتاب
در کف او مشعله آذري
گفتم هين قصد کي داري بگو
شير خدا حمله کجا مي بري
اي تو سليمان به سپاه و لوا
خاتم تو افسر ديو و پري
جان و روان سخت روان مي روي
سوي من کشته دمي ننگري
نعره مستان ميت نشنوي
هيچ کسي را به کسي نشمري
تيز همي کرد خيالش نظر
محو شدم در تف آن ناظري
نيست شدم نيست از آن شور نيست
رفت ز من مهتري و کهتري
مفخر تبريز شهم شمس دين
شرح دهد حال من ار منکري