عشق در کفر کرد اظهاري
بست ايمان ز ترس زناري
بانگ زنهار از جهان برخاست
هيچ کس را نداد زنهاري
هيچ کنجي نبود بي خصمي
هيچ گنجي نبود بي ماري
ني که يوسف خزيد در چاهي
نه محمد گريخت در غاري
پاي ذاالنون کشيد در زنجير
سر منصور رفت بر داري
جز به کنج عدم نياسايي
در عدم درگريز يک باري
جهت خرقه اي چنين زخمي
اين چنين درد سر ز دستاري
کفن از خلعت و قبا خوشتر
گور از اين شهر به به بسياري
کي بود کز وجود بازرهم
در عدم درپرم چو طياري
کي بود کز قفص برون پرد
مرغ جانم به سوي گلزاري
بچشد او غريب چاشت خوري
بگشايد عجيب منقاري
چون دل و چشم معده نور خورد
ز آن که اصل غذا بد انواري
بل هم احياء عند ربهم
بخورد يرزقون در اسراري
آهوي مشک ناف من برهد
ناگه از دام چرخ مکاري
جان بر جان هاي پاک رود
در جهاني که نيست بي کاري
مشت گندم که اندر اين دامست
هست آن را مدد ز انباري
باغ دنيا که تازه مي گردد
آخر آبش بود ز جوباري
خاکيان را کي هوش مي بخشد
پادشاه قديم و جباري
گر نکردي نثار دانش و هوش
کي بدي در زمانه هشياري
خاک خفته نداشت بيداري
شاه کردش ز لطف بيداري
خون و سرگين نداشت زيبايي
پرده اش داد حسن ستاري
جانب خرمن کرم بگريز
هين قناعت مکن به ايثاري
جامه از اطلسي بساز که هست
بر سر عقل از او کله واري
اين کله را بده سري بستان
کان سرت دارد از کله عاري
اي دل من به برج شمس گريز
زو قناعت مکن به ديداري
شمس تبريز کز شعاع ويست
شمس همراه چرخ دواري