شماره ٧٣١: در غم يار يار بايستي

در غم يار يار بايستي
يا غمم را کنار بايست
به يکي غم چو جان نخواهم داد
يک چه باشد هزار بايستي
دشمن شادکام بسيارند
دوستي غمگسار بايستي
در فراقند زين سفر ياران
اين سفر را قرار بايستي
تا بدانستيي ز دشمن و دوست
زندگاني دوبار بايستي
شير بيشه ميان زنجيرست
شير در مرغزار بايستي
ماهيان مي طپند اندر ريگ
چشمه يا جويبار بايستي
بلبل مست سخت مخمورست
گلشن و سبزه زار بايستي
ديده را عبرت نيست زين پرده
ديده اعتبار بايستي
همه گل خواره اند اين طفلان
مشفقي دايه وار بايستي
ره بر آب حيات مي نبرند
خضري آبخوار بايستي
دل پشيمان شده ست
دل امسال پار بايستي
اندر اين شهر قحط خورشيدست
سايه شهريار بايستي
شهر سرگين پرست پر گشته ست
مشک نافه تتار بايستي
مشک از پشک کس نمي داند
مشک را انتشار بايستي
دولت کودکانه مي جويند
دولتي بي عثار بايستي
چون بميري بميرد اين هنرت
زين هنرهات عار بايستي
طالب کار و بار بسيارند
طالب کردگار بايستي
مرگ تا در پي است روز شبست
شب ما را نهار بايستي
دم معدود اندکي ماندست
نفسي بي شمار بايستي
نفس ايزدي ز سوي يمن
بر خلايق نثار بايستي
ملک ها ماند و مالکان مردند
ملکت پايدار بايستي
عقل بسته شد و هوا مختار
عقل را اختيار بايستي
هوش ها چون مگس در آن دوغست
هوش ها هوشيار بايستي
زين چنين دوغ زشت گنديده
پوز دل را حذار بايستي
معده پردوغ و گوش پر ز دروغ
همت الفرار بايستي
گوش ها بسته است لب بربند
از خرد گوشوار بايستي