شماره ٧٣٠: ز اول بامداد سرمستي

ز اول بامداد سرمستي
ور نه دستار کژ چرا بستي
سخت مستست چشم تو امروز
دوش گويي که صرف خوردستي
جان مايي و شمع مجلس ما
السلام عليک خوش هستي
باده خوردي و بر فلک رفتي
مست گشتي و بند بشکستي
صورت عقل جمله دلتنگيست
صورت عشق نيست جز مستي
مست گشتي و شيرگير شدي
بر سر شير مست بنشستي
باده کهنه پير راه تو بود
رو که از چرخ پير وارستي
ساقي انصاف حق به دست توست
که جز آن شراب نپرستي
عقل ما برده اي وليک اين بار
آن چنان بر که بازنفرستي