شماره ٧٢٩: ز اول بامداد سر مستي

ز اول بامداد سر مستي
ورنه دستار کژ چرا بستي؟!
به خدا دوش تا سحر همه شب
باده بي صرفه، صرف خوردستي
در رخ و رنگ و چشم تو پيداست
که ازان بازي و ازان دستي
نانچ خوردي بده به مخموران
اي ولي نعمت همه هستي
شير امروز در شکار آمد
لرزه در که فتاد در پستي
بدويدن ازو نخواهي رست
سر بند عاشقانه و رستي
تا که پيوسته در امان باشي
چون بدار الامانش پيوستي
شصت فرسنگ از سخن بگريز
که ز دام سخن درين شستي