شماره ٧٢٥: مستم از باده هاي پنهاني

مستم از باده هاي پنهاني
وز دف و چنگ و ناي پنهاني
مر چنين دلرباي پنهان را
واجب آمد وفاي پنهاني
مي زند سال ها در اين مستي
روح من هاي هاي پنهاني
گفتم اي دل کجايي آخر تو
گفت در برج هاي پنهاني
بر چپم آفتاب و مه بر راست
آن مه خوش لقاي پنهاني
مشتري درفروخت آن مه را
دادمش من بهاي پنهاني
ظلمتم کي بقا کند که بر او
تابد از کبرياي پنهاني
آتشم چون بمرد دودم چيست
آيتي از بلاي پنهاني
ز آن بلا جان هاي ما مرهاد
تا برد تحفه هاي پنهاني
شمس تبريز شوربايي بپخت
صوفيان الصلاي پنهاني