بحر ما را کنار بايستي
وين سفر را قرار بايستي
شير بيشه ميان زنجيرست
شير در مرغزار بايستي
ماهيان مي طپند اندر ريگ
راه در جويبار بايستي
بلبل مست سخت مخمورست
گلشن و سبزه زار بايستي
ديده ها از غبار خسته شدست
ديده اعتبار بايستي
همه گل خواره اند اين طفلان
مشفقي دايه وار بايستي
ره به آب حيات مي نبرند
خضر را آبخوار بايستي
دل پشيمان شدست ز آنچ گذشت
دل امسال پار بايستي
اندر اين شهر قحط خورشيدست
سايه شهريار بايستي
شهر سرگين پرست پر گشته ست
مشک نافه تتار بايستي
مشک از پشک کس نمي داند
مشک را انتشار بايستي
دولت کودکانه مي جويند
دولت بي عثار بايستي
مرگ تا در پيست روز شبست
شب ما را نهار بايستي
چون بميري بميرد اين هنرت
زين هنرهات عار بايستي
چنگ در ما زدست اين کمپير
چنگ او تار تار بايستي
طالب کار و بار بسيارند
طالب کردگار بايستي
دم معدود اندکي ماندست
نفسي بي شمار بايستي
نفس ايزدي ز سوي يمن
بر خلايق نثار بايستي
مرگ ديگي براي ما پخته ست
آن خورش را گوار بايستي
ياد مردن چو دافع مرگست
هر دمي يادگار بايستي
هر دمي صد جنازه مي گذرد
ديده ها سوگوار بايستي
ملک ها ماند و مالکان مردند
ملکتي پايدار بايستي
عقل بسته شد و هوا مختار
عقل را اختيار بايستي
هوش ها چون مگس در آن دوغست
هوش را هوشيار بايستي
زين چنين دوغ زشت گنديده
اين مگس را حذار بايستي
معده پردوغ و گوش پر ز دروغ
همت الفرار بايستي
گوش ها بسته است لب بربند
از خرد گوشوار بايستي
از کنايات شمس تبريزي
شرح معني گذار بايستي