شماره ٧١٧: اي خجل از تو شکر و آزادي

اي خجل از تو شکر و آزادي
لايق آن وصال کو شادي
عشق را بين که صد دهان بگشاد
چون تو چشمان عشق بگشادي
اي دلا گرد حوض مي گشتي
ديدي آخر که هم درافتادي
ز آب و آتش چو باد بگذشتي
اي دل ار آتشي و ار بادي
دل و عشق اند هر دو شاگردش
خورد شاگرد را به استادي
اولا هر چه خاک و خاکي بود
پيش جاروب باد بنهادي
تا همه باد گشت آبستن
تا از آن باد عالمي زادي
زاده باد خورد مادر را
همچو آتش ز تاب بيدادي
کرمکي در درخت پيدا شد
تا بخوردش ز اصل و بنيادي
عشق آن کرم بود در تحقيق
در دل صد جنيد بغدادي
ني جنيدي گذاشت و ني بغداد
عشق خوني به زخم جلادي
چون خليفه بکوفت طبل بقا
کرد خالق اساس ايجادي
يک وجودي بزرگ ظاهر شد
همه شادي و عشرت و رادي
شمس تبريز چهره اي بنما
تا نمايم سخن بعبادي