شماره ٧١٦: صنما بر همه جهان تو چو خورشيد سروري

صنما بر همه جهان تو چو خورشيد سروري
قمرا مي رسد تو را که به خورشيد بنگري
همه عالم چو جان شود همگي گلستان شود
شکم خاک کان شود چو تو بر خاک بگذري
تن من همچو رشته شد به دلم مهر کشته شد
چو به سر اين نوشته شد نبود کار سرسري
چو سحر پرده مي درد تو پس پرده مي روي
چو به شب پرده مي کشد تو به شب پرده مي دري
صنما خاک پاي خود تو مرا سرمه وام ده
که نظر در تو خيره شد که تو خورشيدمنظري
رخ خوبان اين جهان همه ابرست و تو مهي
سر شاهان اين جهان همه پايست و تو سري
چو درآمد خيال تو مه نو تيره شد بگفت
چه عجب گر تو روشني که از او آب مي خوري