شماره ٧١٢: خواهي ز جنون بويي ببري

خواهي ز جنون بويي ببري
ز انديشه و غم مي باش بري
تا تنگ دلي از بهر قبا
جانت نکند زرين کمري
کي عشق تو را محرم شمرد
تا همچو خسان زر مي شمري
فوق همه اي چون نور شوي
تا نور نه اي در زير دري
هيزم بود آن چوبي که نسوخت
چون سوخته شد باشد شرري
وانگه شررش وا اصل رود
همچون شرر جان بشري
سرمه بود آن کز چشم جداست
در چشم رود گردد نظري
يک قطره بود در ابر گران
در بحر فتد يابد گهري
خار سيهي بد سوختني
گردش گل تر باد سحري
يک لقمه نان چون کوفته شد
جان گشت و کند نان جانوري
خون گشت غذا در پيشه وري
آن لقمه کند هم پيشه وري
گر زانک بلا کوبد دل تو
از عين بلانوشي بچري
ور زانک اجل کوبد سر تو
داني پس از آن که جمله سري
در بيضه تن مرغ عجبي
در بيضه دري ز آن مي نپري
گر بيضه تن سوراخ شود
هم پر بزني هم جان ببري
سوداي سفر از ذکر بود
از ذکر شود مردم سفري
تو در حضري وين وهم سفر
پنداشت توست از بي هنري
يا رب برهان زين وهم کژش
تو وهم نهي در ديو و پري
چون در حضري بربند دهان
در ذکر مرو چون در حضري