تو جان مايي، ماه سمايي
فارغ ز جمله انديشهايي
جويي ز فکرت، داروي علت
فکرست اصل علت فزايي
فکرت برون کن، حيرت فزون کن
ني مرد فکري مرد صفايي
فکرت درين ره شد ژاژ خايي
مجنون شو اي جان، عاقل چرايي؟!
بد نام مجنون رست از کشاکش
باهوش کرمي، مست اژدهايي
کرم بريشم، انديشه دارد
زيرا که جويد صنعت نمايي
صنعت نمايد، چيزي بزايد
از خود برآيد زان خيره رايي
صنعت رها کن، صانع بست استت
شاهد همو بس، کم ده گوايي
او نيستها را دادست هستي
او قلبها را بخشد روايي
داد او فلک را دوران دايم
نامد زيانش بي دست و پايي
خامش! برآن باش که پر نگويي
هرچند با خود بر مي نيايي