شماره ٧٠٩: حدي نداري در خوش لقايي

حدي نداري در خوش لقايي
مثلي نداري در جان فزايي
بر وعده تو بر نجده تو
کم دوش گفتي هي تو کجايي
کردم کرانه ز اهل زمانه
رفتم به خانه تا تو بيايي
نزلت چشيدم رويت نديدم
آن قرص مه را کي مي نمايي
ماهي کمالي آب زلالي
جاه و جلالي کان عطايي
امروز مستم مجنون پرستم
بگرفت دستم دست خدايي
اي ساقي شه هين الله الله
افزون ده آن مي چون مرتضايي
يک گوشه جان ماندست پيچان
و آن پيچش از تو يابد رهايي
جنگ است نيمم با نيم ديگر
هين صلح شان ده تا چند پايي
زاغي و بازي در يک قفص شد
و از زخم هر دو در ابتلايي
بگشا قفس را تا ره شودشان
جنگي نماند چون در گشايي
نفسي و عقلي در سينه ما
در جنگ و محنت مست خدايي
گر جنگ خواهي درشان فروبند
ور ني بکن شان يک دم سقايي
در آب افکن چون مهد موسي
اين جان ما را چون جان مايي
تا کش نيايد فرعون ملعون
ني آن عوانان اندر دغايي
در آب رقصان مهد لطيفش
از خوف رسته وز بي نوايي
فرعون اکنون بشناسد او را
کز راه آب او کرد ارتقايي
تو مير آبي و آن آب قايم
داد و دهش را دايم سزايي
در خانه موسي در خوف جان بد
در آب بودش امن بقايي
هر چيز زنده از آب باشد
کآب است ما را نقل سمايي
تو آب آبي تو تاب تابي
آب از تو يابد لطف و روايي
قارون نعمت طماع گردد
در بخشش تو گيرد گدايي
جز در گدايي کس اين نيابد
ناموس کم کن با کبريايي
گيرنده خواهد جوينده خواهد
ناموس آرد جان را جدايي
خاموش کردم ليکن روانم
در اندرونم گشته ست نايي