شماره ٧٠٣: عجب العجايب توي در کيايي

عجب العجايب توي در کيايي
نما روي خود، گر عجب مي نمايي
توي محرم دل توي همدم دل
بجز تو که داند ره دلگشايي
تو داني که دل در کجاها فتادست
اگر دل نداند ترا که کجايي
برافکن برو سايه از سعادت
که مسجود قاني و جان همايي
جهان را بيارا به نور نبوت
که استاد جان همه انبيايي
گهر سنگ بود وز تو گشت گوهر
عطا کن، عطا کن، که بحر عطايي
نه آب مني بد، که شخص سني شد؟!
چو رست از مني، وارهانش ز مايي
کف آب را تو بدادي زميني
سيه دود را تو بدادي سمايي
چو تبديل اشيا ترا بد ميسر
همه حلم و علمي همه کيميايي
حرامست خواب شب، ايرا تو ماهي
که در شب چو بدري ز جانها برآيي
ميا خواب! اينجا، برو جاي ديگر
که بحرست چشمم، در او غرقه آبي
شبا، در تهيج چو مار سياهي
جهان را بخوردي، مگر اژدهايي
چو خلاق بيچون فسون بر تو خواند
هرانچ بخوردي سحرگه بزايي
الا ماه گردون! که سياح چرخي
پي من باشد دمي گر بپايي؟!
تو در چشم بعضي مقيمي و ساکن
تو هر ديده را شيوه مي نمايي
اسکان قلبي! عليکم ثنايي
افيضوا علينا، کووس البقآء
گر آن جان جان را نديدي دلا تو
اگر جمله چشمي، اسير عمايي
چو هفتاد و دو ملتي عقل دارد
بجو در جنونش دلا اصطفايي
اجيبوا، اجيبوا هواکم عجيب
صفا من هواکم نسيم الهوايي
تن اندر جنونش، دلم ارغنونش
روانم زبونش، ز بي دست و پايي
مگر اختران ديده اندت ز بالا
فرو کرده سرها براي گوايي
غلط، کيست اختر؟! که بويي نبردست
دل عقل کل با همه ارتقايي
فلا عيش يا سادتي ما عداکم
بظعن و سير ولا في ثواء