شماره ٧٠١: بتا گر مرا تو ببيني نداني

بتا گر مرا تو ببيني نداني
به جان لاله زارم به رخ زعفراني
بدادم به تو دل مرا توبه از دل
سپارم به تو جان که جان را تو جاني
هزاران نشان بد ز آه و ز اشکم
کنون رفت کارم گذشت از نشاني
تو شاه عظيمي که در دل مقيمي
تو آب حياتي که در تن رواني
تو هم غيب بيني تو هم نازنيني
نگفتند هرگز تو را لن تراني
چو سرجوش کردي چه روپوش کردي
تو روپوش مي کن که پنهان نماني
زهي تلخ مرگي چو بي تو زيد جان
چو پيش تو ميرم زهي زندگاني
از اين جان ظاهر به جان آمدم من
کز اين جان ظاهر شود جان نهاني
ميان دو جان مانده بوديم حيران
که مي گفت ايني که مي گفت آني
يکي جان جنت يکي جان دوزخ
يکي جان ظلمت يکي جان عياني
چه جنت چه دوزخ تويي شاه برزخ
بخواني بخواني براني براني