شماره ٧٠٠: چو عشقش برآرد سر از بي قراري

چو عشقش برآرد سر از بي قراري
تو را کي گذارد که سر را بخاري
کجا کار ماند تو را در دو عالم
چو از عشق خوردي يکي جام کاري
من از زخم عشقش چو چنگي شدستم
تهي نيست در من بجز بانگ و زاري
ز چنگي تو اي چنگ تا چند نالي
نه کت مي نوازد نه اندر کناري
تو خواهي که پوشي بدين ناله خود را
تو حيلت رها کن تو داري تو داري
گر آن گل نچيدي چه بويست اين بو
گر آن مي نخوردي چرا در خماري
گلستان جان ها به روي تو خندد
که مر باغ جان را دو صد نوبهاري
خيالت چو جامست و عشق تو چون مي
زهي مي زهي مي زهي خوشگواري
تو اي شمس تبريز در شرح نايي
بجز آن که يا رب چه ياري چه ياري