شماره ٦٩٩: به حيلت تو خواهي که در را ببندي

به حيلت تو خواهي که در را ببندي
بنالي چو رنجور و سر را ببندي
چو رنجور والله که آن زور داري
که بر چرخ آيي قمر را ببندي
گر آن روي چون مه به گردون نمايي
به صبح جمالت سحر را ببندي
غلام صبوحم ولي خصم صبحم
که از بهر رفتن کمر را ببندي
اگر گاو آرند پيشت سفيهان
به يک نکته صد گاو و خر را ببندي
به يک غمزه آهوان دو چشمت
چو روبه کني شير نر را ببندي
زمستان هجر آمد و ترسم آنست
که سيلاب اين چشم تر را ببندي
وگر همچو خورشيد ناگه بتابي
بدين آب هر رهگذر را ببندي
خموشم وليکن روا نيست جانا
که از حال زارم نظر را ببندي