شماره ٦٩٥: نشانت کي جويد که تو بي نشاني

نشانت کي جويد که تو بي نشاني
مکانت کي يابد که تو بي مکاني
چه صورت کنيمت که صورت نبندي
که کفست صورت به بحر معاني
از آن سوي پرده چه شهري شگرفست
که عالم از آن جاست يک ارمغاني
به نو نو هلالي به نو نو خيالي
رسد تا نماند حقيقت نهاني
گدارو مباش و مزن هر دري را
که هر چيز را که بجويي تو آني
دلا خيمه خود بر اين آسمان زن
مگو که نتانم بلي مي تواني
مددهاي جانت همه ز آسمانست
از آن سو رسيدي همان سوي رواني
گمان هاي ناخوش برد بر تو دل ها
نداند که تو حاضر هر گماني
به چه عذر آيد چه روپوش دارد
که تو نانبشته غرض را بخواني
خنک آن زماني که ساقي تو باشي
بريزي تو بر ما قدح هاي جاني
ز سر گيرد اين دل عروج منازل
ز سر گيرد اين تن مزاج جواني
خنک آن زماني که هر پاره ما
به رقص اندرآيد که ربي سقاني
گراني نماند در آن جا و غيري
که گيرد سر مست از مي گراني
به گفت اندرآيند اجزاي خامش
چنان که تو ناطق در آن خيره ماني
چه ها مي کند مادر نفس کلي
که تا بي لساني بيابد لساني
ايا نفس کلي به هر دم کياست
کيت مي فرستد به رسم نهاني
مگو عقل کلي که آن عقل کل را
به هر دم کسي مي کند مستعاني
که آن عقل کلي شود عقل کلي
گر آبي نيايد ز بحر عياني