فرست باده جان را به رسم دلداري
بدان نشان که مرا بي نشان همي داري
بدان نشان که به هر شب چو ماه مي تابي
ز ابر دل قطرات حيات مي باري
چه قطره هاست که از حرف عشق مي بارد
ز گل گلي بفزايد ز خار هم خاري
ميان خار و گل اين سينه ها چو بلبل مست
ضمير عشق دل اندر سحر به سحر آري
هزار ناله کنم ليک بيخود از مي عشق
چو چنگ بي خبرم از نوا و از زاري
از آن دمي که صراحي عشق تو ديدم
تهي و پر شده ام دم به دم قدح واري
ميان جمع مرا چون قدح چه گرداني
چو شمع را تو در اين جمع در نمي آري
مرا بپرس که اين شمع کيست شمس الدين
که خاک تبريز از وي بيافت بيداري