شماره ٦٧٩: پديد گشت يکي آهوي در اين وادي

پديد گشت يکي آهوي در اين وادي
به چشم آتش افکند در همه نادي
همه سوار و پياده طلب درافتادند
بجهد و جد نه چون تو که سست افتادي
چو يک دو حمله دويدند ناپديد شد او
که هيچ بوي نبردي کسي به استادي
لگام ها بکشيدند تا که واگردند
نمود باز بديشان فزودشان شادي
چو باز حمله بکردند باز تک برداشت
که باد در پي او گم کند همي بادي
بر اين صفت چو ز حد رفت هر کسي ز هوس
ز هم شدند جدا و بکرد وحادي
يکي به تک دم خرگوش برگرفت غلط
يکي پي بز کوهي و راه بغدادي
گروه گمشده با همدگر دو قسم شدند
يکي به طمع در آهو يکي به آزادي
جماعتي که بديشانست ميل آن آهو
چو گم شدندي بنمودي آهو آبادي
از اين جماعت قومي که خاصتر بودند
به چشم مست بياموختشان هم اورادي
چو خو و طبع ورا خوبتر بدانستند
ز طبع او نشدندي به هيچ رو عادي
جمال خويش چو بنمودشان ز رحمت خود
که اندک اندک گستاخ کردشان هادي
به هر دو روز يکي شکل ديگر آوردي
به شکل هاي عجايب مثال شيادي
ازانک زهره بدرد دل ضعيفان را
چه تاب دارد خود جان آدميزادي
که آسمان و زمين بردرد اگر بيند
يکي صفت ز صفت هاي مبدي بادي
که باشد آنک بگفتم خيال شمس الدين
که او مراست خديو و مجير بيدادي
ز عشق او نتوانم که توبه آرم من
وگر شود به نصيحت هزار عبادي
که اوست اصل بصيرت پناه عالم کشف
کز او بيابد بنياد ديد بنيادي
ايا جمال تو را او جمال داد و نمک
ايا کمال تو از رشک او بيفزادي
حرام باشد ياد کسي به هر دو جهان
از آن گهي که تو اندر ضمير و دل يادي
اگر چه طينت تبريز بس شهان زادي
وليک چون وي شاهي بگو که کي زادي
کفيل قافيه عمر سايه اش بادا
ففي الحقيقه منه الدليل و الحادي