شماره ٦٧٨: برست جان و دلم از خودي و از هستي

برست جان و دلم از خودي و از هستي
شدست خاص شهنشاه روح در مستي
زهي وجود که جان يافت در عدم ناگاه
زهي بلند که جان گشت در چنين پستي
درست گشت مرا آنچ مي ندانستم
چو در درستي آن مه مرا تو بشکستي
چو گشت عشق تو فصاد و اکحلم بگشاد
بجستم از خود و گفتم زهي سبک دستي
طبيب فقر بخست و گرفت گوش مرا
که مژده ده که ز رنج وجود وارستي
ز انتظار رهيدي که کي صبا بوزد
نه بحر را تو زبوني نه بسته شستي
ز شمس تبريز اين جنس ها بخر بفروش
ز نقدهاش چو آن کيسه بر کمر بستي