شماره ٦٧٥: بداد پندم استاد عشق از استادي

بداد پندم استاد عشق از استادي
که هين بترس ز هر کس که دل بدو دادي
هر آن کسي که تو از نوش او بنوشيدي
ز بعد نوش کند نيش اوت فصادي
چو چشم مست کسي کرد حلقه در گوشت
ز گوش پنبه برون کن مجوي آزادي
بر اين بنه دل خود را چو دخل خنده رسيد
که غم نجويد عشرت ز خرمن شادي
مگر زمين مسلم دهد تو را سلطان
چنانک داد به بشر و جنيد بغدادي
چو طوق موهبت آمد شکست گردن غم
رسيد داد خدا و بمرد بيدادي
به هر کجا که روي ماه بر تو مي تابد
مهست نورفشان بر خراب و آبادي
غلام ماه شدي شب تو را به از روزست
که پشتدار تو باشد ميان هر وادي
خنک تو را و خنک جمله همرهان تو را
که سعد اکبري و نيکبخت افتادي
به وعده هاي خوشش اعتماد کن اي جان
که شاه مثل ندارد به راست ميعادي
به گوش تو همه تفسير اين بگويد شاه
چنانک اشتر خود را نوا زند حادي