شماره ٦٧٤: ترش ترش بنشستي بهانه دربستي

ترش ترش بنشستي بهانه دربستي
که ندهم آبت زيرا که کوزه بشکستي
هزار کوزه زرين به جاي آن بدهم
مگير سخت مرا ز آنچ رفت در مستي
تو را که آب حياتي چه کم شود کوزه
چه حاجت آيد جان و جهان چو تو هستي
بيا که روز عزيزست مجلسي برساز
ولي چو دوش مکن کز ميان برون جستي
پرير رفتم سرمست تو به خانه عشق
به خنده گفت بيا کز زحير وارستي
هزار جان بفزودي اگر دلي بردي
هزار مرهم دادي اگر تني خستي
چرا نگيرم پايت که تاج سرهايي
چرا نبوسم دستت که صاحب دستي
دلا ميي بستان کز خمارها برهي
چنين بتي بپرست اي صنم چو بپرستي
برو دلا به سعادت به سوي عالم دل
به شکر آنک به اقبال و بخت پيوستي
خموش باش اگر چه که جمله سيمبران
به آب زر بنويسند هر چه گفتستي
ضياي حق و امام الهدي حسام الدين
مجير خلق به بالاي روح از اين پستي