شماره ٦٦٩: نگفتمت که تو سلطان خوبروياني

نگفتمت که تو سلطان خوبروياني
به جاي سبزه تو از خاک خوب روياني
هزار يوسف زيبا برآيد از هر چاه
چو چرخه و رسن حسن را بگرداني
ز بس رونده جانباز جان شدست ارزان
به عهد عشق تو منسوخ شد گران جاني
به پيش عاشق صادق چه جان چه بند تره
دلا ملرز چو برگ ار از اين گلستاني
چه داند و چه شناسد نواي بلبل مست
کلاغ بهمني و لک لک بياباني
چو اشتهاي کريمي به لوت صادق شد
گران نباشد بارانيي به بوراني
نه کمتري تو ز پروانه و حبيب از شمع
وگر کمي ز پر او چه باد پراني
هزار جان مقدس بهاي جان خسيس
همي دهد به کرم يار اينت ارزاني
سجود کرد تو را آفتاب وقت غروب
ببرد دولت و پيروزيي به پيشاني
کسي که ذوق پريشاني چنين غم يافت
دگر نگويد يا رب مده پريشاني
سوار باد هوا گشت پشه دل من
کي ديد پشه که او مي کند سليماني
خموش باش و چو ماهي در آب رو پنهان
بهل تو دعوت عامان چو ز اهل عماني
خمش که خوان بنهادند وقت خوردن شد
حريف صرفه برد گر تمام برخواني