به اهل پرده اسرارها ببر خبري
که پرده هاي شما بردريد از قمري
نشسته بودند يک شب نجوم و سيارات
براي طلعت آن آفتاب در سمري
بريد غيرت شمشير برکشيد و برفت
که در چه ايد بگفتند نيستمان خبري
بريد غيرت واگشت و هر يکي مي گفت
به ناله هاي پرآتش که آه واحذري
شبانگهاني عقرب چو کزدمک مي رفت
به گوش هاي سراپرده هاش بر خطري
که پاسبان سراپرده جلالت او
به نفط قهر بزد تا بسوخت از شرري
دريغ ديده بختم به کحل خاک درش
ز بهر روشني چشم يافتي نظري
که تا به قوت آن يک نظر بدو کردي
که مهر و ماه نيابند اندر او اثري
که نسر طاير بگذشت از هوس آن سو
به اعتماد که او راست بسته بال و پري
يکي مگس ز شکرهاي بي کرانه او
پريد در پي آن نسر و برسکست سري
چو بوي خمر رحيقش برون زند ز جهان
خراب و مست ببيني به هر طرف عمري
به بر و بحر فتادست ولوله شادي
که بحر رحمت پوشيد قالب بشري
فکند ايمن و ساکن حذرکنان بلا
سلاح ها بفراغت ز تيغ يا سپري
که ذره هاي هواها و قطره هاي بحار
به گوش حلقه او کرد و بر ميان کمري
چو حق خدمت او ماجرا کند آغاز
يقين شود همه را زانک نيستشان هنري
نگارگر بگه نقش شهرها مي کرد
گشاد هندسه را پس مهندسانه دري
چو دررسيد به تبريز و نقش او ناگاه
برو فتاد شعاعات روح سيمبري
قلم شکست و بيفتاد بي خبر بر جاي
چو مستيان شبانه ز خوردن سکري
تمام چون کنم اين را که خاطر از آتش
همي گدازد در آب شکر چون شکري