شماره ٦٦٤: حرام گشت از اين پس فغان و غمخواري

حرام گشت از اين پس فغان و غمخواري
بهشت گشت جهان زانک تو جهان داري
مثال ده که نرويد ز سينه خار غمي
مثال ده که کند ابر غم گهرباري
مثال ده که نيايد ز صبح غمازي
مثال ده که نگردد جهان به شب تاري
مثال ده که نريزد گلي ز شاخ درخت
مثال ده که کند توبه خار از خاري
مثال ده که رهد حرص از گداچشمي
مثال ده که طمع وارهد ز طراري
مثال گر ندهي حسن بي مثال تو بس
که مستي دل و جانست و خصم هشياري
چو شب به خلوت معراج تو مشرف شد
به آفتاب نظر مي کند به صد خواري
ز رشک نيشکرت ني هزار ناله کند
ز چنگ هجر تو گيرند چنگ ها زاري
ز تف عشق تو سوزي است در دل آتش کند
هم از هواي تو دارد هوا سبکساري
براي خدمت تو آب در سجود رود
ز درد توست بر اين خاک رنگ بيماري
ز عشق تابش خورشيد تو به وقت طلوع
بلند کرد سر آن کوه ني ز جباري
که تا نخست برو تابد آن تف خورشيد
نخست او کند آن نور را خريداري
تنا ز کوه بياموز سر به بالا دار
که کان عشق خدايي نه کم ز کهساري
مکن به زير و به بالا به لامکان کن سر
که هست شش جهت آن جا تو را نگوساري
به دل نگر که دل تو برون شش جهت است
که دل تو را برهاند از اين جگرخواري
روانه باش به اسرار و مي تماشا کن
ز آسمان بپذير اين لطيف رفتاري
چو غوره از ترشي رو به سوي انگوري
چو ني برو ز نيي جانب شکرباري
حلاوت شکر او گلوي من بگرفت
بماندم از رخ خوبش ز خوب گفتاري
بگو به عشق که اي عشق خوش گلوگيري
گه جفا و وفا خوب و خوب کرداري
گلو چو سخت بگيري سبک برآيد جان
درآيدم ز تو جان چون گلوم افشاري
گلوي خود به رسن زان سپرد خوش منصور
دلا چو بوي بري صد گلو تو بسپاري
ز کودکي تو به پيري روانه اي و دوان
وليکن آن حرکت نيست فاش و اظهاري