شماره ٦٦٠: به جان تو که بگويي وطن کجا داري

به جان تو که بگويي وطن کجا داري
که سخت فتنه عقلي و خصم هشياري
چو خارپشت سر اندرکشيد عقل امروز
که ساقي مي گلگون و رشک گلزاري
سماع باره نبودم تو از رهم بردي
به مکر راه زن صد هزار طراري
به گوش چرخ چه گفتي که ياوه گرد شده ست
به گوش ابر چه گفتي که کرد درباري
به خاک هم چه نمودي که گشت آبستن
ز باد هم چه ربودي که مي کند زاري
به کوه ها چه سپردي که گنج ساز شدند
به بحرها تو بياموختي گهرباري
به گوش کفر چه گفتي که چشم و گوش ببست
به گوش عقل چه گفتي که گشت انواري
چگونه از کف غم مي رهانيم در خواب
چگونه در غم وا مي کشي به بيداري
به مثل خواب هزاران طريق و چاره استت
که ره دهي دل و جان را به غصه نسپاري
چنانک عارف بيدار و خفته از دنيا
ز خار رست کسي که سرش تو مي خاري
به آفتاب و به ماه و به اختران و فلک
چه داده اي تو که بي پر کنند طياري
به ذره هاي پرنده چه نغمه از تو رسيد
که گر به کوه رساني همش به رقص آري
دماغ آب و گلي را ز مکر پر کردي
چنانک با تو همي پيچد او به مکاري
دمي که درندمي تو تهي شوند چو خيک
نه هاي و هوي بماند نه زور و رهواري
خموش کردم و بگريختم ز خود صد بار
کشان کشان تو مرا سوي گفت مي آري