تو عاشقي چه کسي از کجا رسيدستي
مرا چه مي نگري کژ به شب خريدستي
چه ظلم کردم بر تو که چون ستم زدگان
کله زدي به زمين بر قبا دريدستي
تظلمي به سلف مي کني مگر پيشين
که داغ و درد و غم عاشقان شنيدستي
غلط ز رنگ تو پيداست ز آل يعقوبي
بديده رخ يوسف که کف بريدستي
ز تير غمزه دلدار اگر نخست دلت
چرا ز غصه و غم چون کمان خميدستي
ز آه و ناله تو بوي مشک مي آيد
يقين تو آهوي نافي سمن چريدستي
تو هر چه هستي مي باش يک سخن بشنو
اگر چه ميوه حکمت بسي بچيدستي
حديث جان توست اين و گفت من چو صداست
اگر تو شيخ شيوخي وگر مريدستي
تو خويش درد گمان برده اي و درماني
تو خويش قفل گمان برده اي کليدستي
اگر ز وصف تو دزدم تو شحنه عقلي
وگر تمام بگويم ابايزيدستي
دريغ از تو که در آرزوي غيري تو
جمال خويش نديدي که بي نديدستي
تو را کسي بشناسد که اوت کسي کرده ست
دگر کيست نداند که ناپديدستي
دلا برو بر يار و مباش بسته خويش
که سايح و سبک و چابک و جريدستي
به ترک مصر بگفتي ز شومي فرعون
بر شعيب چو موسي فروخزيدستي
چون عمر ماست حديثش دراز اوليتر
چنين درازسخن را بدان کشيدستي
همي دوم پي ظل تو شمس تبريزي
مگر منم عرفه تو مگر که عيدستي