شماره ٦٥٥: بيامديم دگربار سوي مولايي

بيامديم دگربار سوي مولايي
که تا به زانوي او نيست هيچ دريايي
هزار عقل ببندي به هم بدو نرسد
کجا رسد به مه چرخ دست يا پايي
فلک به طمع گلو را دراز کرد بدو
نيافت بوسه وليکن چشيد حلوايي
هزار حلق و گلو شد دراز سوي لبش
که ريز بر سر ما نيز من و سلوايي
بيامديم دگربار سوي معشوقي
که مي رسيد به گوش از هواش هيهايي
بيامديم دگربار سوي آن حرمي
که فرق سجده کنش هست آسمان سايي
بيامديم دگربار سوي آن چمني
که هست بلبل او را غلام عنقايي
بيامديم بدو کو جدا نبود از ما
که مشک پر نشود بي وجود سقايي
هميشه مشک بچفسيده بر تن سقا
که نيست بي تو مرا دست و دانش و رايي
بيامديم دگربار سوي آن بزمي
که شد ز نقل خوشش کام نيشکرخايي
بيامديم دگربار سوي آن چرخي
که جان چو رعد زند در خمش علالايي
بيامديم دگربار سوي آن عشقي
که ديو گشت ز آسيب او پري زايي
خموش زير زبان ختم کن تو باقي را
که هست بر تو موکل غيور لالايي
حديث مفخر تبريز شمس دين کم گو
که نيست درخور آن گفت عقل گويايي