شماره ٦٥٤: ز آب تشنه گرفته ست خشم مي بيني

ز آب تشنه گرفته ست خشم مي بيني
گرسنه آمد و با نان همي کند بيني
ز آفتاب گرفته ست خشم گازر نيز
زهي حماقت و ادبير و جهل و گر کيني
تو را که معدن زر پيش خود همي خواند
نمي روي و قراضه ز خاک مي چيني
قراضه هاست ز حسن ازل در اين خوبان
در آب و گل به چه آمد پي خوش آييني
چو کان حسن بچيند قراضه ها ز بتان
به آب و گل بنمايد که آن نه اي ايني
تو جهد کن که سراسر همه قراضه شوي
روي به معدن خود زانک جمله زريني
به شهد جذبه من آب جفا بياميزم
که شهد صرف گلو گيردت ز شيريني
کشيدمت نه دعاها کشند آمين را
کشانه شو سوي من گر چه لنگ تخميني
به سوي بحر رو اي ماهي و مکش خود را
تو با سعادت و اقبال خود چه در کيني
اگر تو مي نروي آن کرم تو را بکشد
چنين کند کرم و رحمت سلاطيني
وگر درشت کشد مر تو را مترسان دل
که يوسفست کشنده تو ابن ياميني
به تهمت و به درشتي و دزديش بکشيد
که صاع زر تو ببردي به بد تو تعييني
چو خلوت آمد گفتش که من قرين توام
تو لايقي بر من من دعا تو آميني
در آن مکان که مکان نيست قصرها داري
در اين مکان فنا چون حريص تمکيني
هزار بارت گفتم خمش کن و تن زن
تو از لجاج کنون احمدي و پاريني
فداح روح حياتي فانت تحييني
و انت تخلص ديباجتي من الطين
و انت تلبس روحي مکرما حللا
بها اعيش و تکفينني لتکفيني
ايا مفجر عين تقر عينيني
سقاها سکراتي و شربها ديني