شماره ٦٥٠: مسلم آمد يار مرا دل افروزي

مسلم آمد يار مرا دل افروزي
چه عشق داد مرا فضل حق زهي روزي
اگر سرم برود گو برو مرا سر اوست
رهيدم از کله و از سر و کله دوزي
دهان به گوش من آورد و گفت در گوشم
يکي حديث بياموزمت بياموزي
چو آهوي ختني خون تو شود همه مشک
اگر دمي بچري تو ز ما به خوش پوزي
چو جان جان شده اي ننگ جان و تن چه کشي
چو کان زر شده اي حبه اي چه اندوزي
به سوي مجلس خوبان بکش حريفان را
به خضر و چشمه حيوان بکن قلاوزي
شراب لعل رسيده ست نيست انگوري
شکر نثار شد و نيست اين شکر خوزي
هوا و حرص يکي آتشيست تو بازي
بپر گزاف پر و بال را چه مي سوزي
خمش که خلق ندانند بانگ را ز صدا
تويي که داني پيروزه را ز پيروزي