شماره ٦٤٩: بيا بيا که پشيمان شوي از اين دوري

بيا بيا که پشيمان شوي از اين دوري
بيا به دعوت شيرين ما چه مي شوري
حيات موج زنان گشته اندر اين مجلس
خداي ناصر و هر سو شراب منصوري
به دست طره خوبان به جاي دسته گل
به زير پاي بنفشه به جاي محفوري
هزار جام سعادت بنوش اي نوميد
بگير صد زر و زور اي غريب زرزوري
هزار گونه زليخا و يوسفند اين جا
شراب روح فزاي و سماع طنبوري
جواهر از کف درياي لامکان ز گزاف
به پيش مؤمن و کافر نهاده کافوري
ميان بحر عسل بانگ مي زند هر جان
صلا که بازرهيدم ز شهد زنبوري
فتاده اند به هم عاشقان و معشوقان
خراب و مست رهيده ز ناز مستوري
قيامت ست همه راز و ماجراها فاش
که مرده زنده کند ناله هاي ناقوري
برآر باز سر اي استخوان پوسيده
اگر چه سخره ماري و طعمه موري
ز مور و مار خريدت امير کن فيکون
بپوش خلعت ميري جزاي مأموري
تو راست کان گهر غصه دکان بگذار
ز نور پاک خوري به که نان تنوري
شکوفه هاي شراب خدا شکفت بهل
شکوفه ها و خمار شراب انگوري
جمال حور به از بردگان بلغاري
شراب روح به از آش هاي بلغوري
خيال يار به حمام اشک من آمد
نشست مردمک ديده ام به ناطوري
دو چشم ترک خطا را چه ننگ از تنگي
چه عار دارد سياح جان از اين عوري
درخت شو هله اي دانه اي که پوسيدي
تويي خليفه و دستور ما به دستوري
کي ديده ست چنين روز با چنان روزي
که واخرد همه را از شبي و شب کوري
کرم گشاد چو موسي کنون يد بيضا
جهان شده ست چو سينا و سينه نوري
دلا مقيم شو اکنون به مجلس جان ها
که کدخداي مقيمان بيت معموري
مباش بسته مستي خراب باش خراب
يقين بدانک خرابيست اصل معموري
خراب و مست خدايي در اين چمن امروز
هزار شيشه اگر بشکني تو معذوري
به دست ساقي تو خاک مي شود زر سرخ
چو خاک پاي ويي خسروي و فغفوري
صلاي صحت جان هر کجا که رنجوريست
تو مرده زنده شدن بين چه جاي رنجوري
غلام شعر بدانم که شعر گفته توست
که جان جان سرافيل و نفخه صوري
سخن چو تير و زبان چو کمان خوارزمي است
که دير و دور دهد دست واي از اين دوري
ز حرف و صوت ببايد شدن به منطق جان
اگر غفار نباشد بس است مغفوري
کز آن طرف شنوااند بي زبان دل ها
نه روميست و نه ترکي و ني نشابوري
بيا که همره موسي شويم تا که طور
که کلم الله آمد مخاطبه طوري
که دامنم بگرفته ست و مي کشد عشقي
چنانک گرسنه گيرد کنار کندوري
ز دست عشق کي جسته ست تا جهد دل من
به قبض عشق بود قبضه قلاجوري