شماره ٦٤٧: دلا هماي وصالي بپر چرا نپري

دلا هماي وصالي بپر چرا نپري
تو را کسي نشناسد نه آدمي نه پري
تو دلبري نه دلي ليک به هر حيله و مکر
به شکل دل شده اي تا هزار دل ببري
دمي به خاک درآميزي از وفا و دمي
ز عرش و فرش و حدود دو کون برگذري
روان چرات نيابد چو پر و بال ويي
نظر چرات نبيند چو مايه نظري
چه زهره دارد توبه که با تو توبه کند
خبر کي باشد تا با تو ماندش خبري
چه باشد آن مس مسکين چو کيميا آيد
که او فنا نشود از مسي به وصف زري
کيست دانه مسکين چو نوبهار آيد
که دانگيش نگردد فنا پي شجري
کيست هيزم مسکين که چون فتد در نار
بدل نگردد هيزم به شعله شرري
ستاره هاست همه عقل ها و دانش ها
تو آفتاب جهاني که پرده شان بدري
جهان چو برف و يخي آمد و تو فصل تموز
اثر نماند از او چون تو شاه بر اثري
کيم بگو من مسکين که با تو من مانم
فنا شوم من و صد من چو سوي من نگري
کمال وصف خداوند شمس تبريزي
گذشته ست ز اوهام جبري و قدري