اگر به خشم شود چرخ هفتم از تو بري
به جان من که نترسي و هيچ غم نخوري
اگر دلت به بلا و غمش مشرح نيست
يقين بدانک تو در عشق شاه مختصري
ز رنج گنج بترس و ز رنج هر کس ني
که خشم حق نبود همچو کينه بشري
چو غير گوهر معشوق گوهري داني
تو را گهر نپذيرد ازانک بدگهري
وگر چو حامله لرزان شوي به هر بويي
ز حاملان امانت بدانک بو نبري
پسند خويش رها کن پسند دوست طلب
که ماند از شکر آن کس که او کند شکري
ز ذوق خويش مگو با کسي که همدل نيست
ازانک او دگرست و تو خود کسي دگري