نگاهبان دو ديده ست چشم دلداري
نگاه دار نظر از رخ دگر ياري
وگر نه به سينه درآيد به غير آن دلبر
بگو برو که همي ترسم از جگرخواري
هلا مباد که چشمش به چشم تو نگرد
درون چشم تو بيند خيال اغياري
به من نگر که مرا يار امتحان ها کرد
به حيله برد مرا کشکشان به گلزاري
گلي نمود که گل ها ز رشک او مي ريخت
بتي که جمله بتان پيش او گرفتاري
چنين چنين به تعجب سري بجنبانيد
که نادرست و غريبست درنگر باري
چنانک گفت طراريم دزد در پي توست
چو من سپس نگريدم ربود دستاري
ز آب ديده داوود سبزه ها بررست
به عذر آنک به نقشي بکرد نظاري
براند مر پدرت را کشان کشان ز بهشت
نظر به سنبله تر يکي ستمکاري
حذر ز سنبل ابرو که چشم شه بر توست
هلا که مي نگرد سوي تو خريداري
چو مشتري دو چشم تو حي قيومست
به چنگ زاغ مده چشم را چو مرداري
دهي تو کاله فاني بري عوض باقي
لطيف مشتريي سودمند بازاري
خمش خمش که اگر چه تو چشم را بستي
رياي خلق کشيدت به نظم و اشعاري
وليک مفخر تبريز شمس دين با توست
چه غم خوري ز بد و نيک با چنين ياري