شماره ٦٤٤: فرست باده جان را به رسم دلداري

فرست باده جان را به رسم دلداري
بدان نشان که مرا بي نشان همي داري
بدان نشان که همه شب چو ماه مي تابي
درون روزن دل ها براي بيداري
بدان نشان که دمم داده اي از مي که خويش
تهي و پر کنمت دم به دم قدح واري
بگرد جمع مرا چون قدح چه گرداني
چو باده را به گرو برده اي نمي آري
از آن ميي که اگر بر کلوخ برريزي
کلوخ مرده برآرد هزار طراري
از آن ميي که اگر باغ از او شکوفه کند
ز گل گلي بستاني ز خار هم خاري
چو بي تو ناله برآرم ز چنگ هجر تو من
چو چنگ بي خبرم از نوا و از زاري
گره گشاي خداوند شمس تبريزي
که چشم جادوي او زد گره به سحاري