شماره ٦٤٢: رسيد ترکم با چهره هاي گل وردي

رسيد ترکم با چهره هاي گل وردي
بگفتمش چه شد آن عهد گفت اول وردي
بگفتمش که يکي نامه اي به دست صبا
بدادمي عجب آورد گفت گستردي
بگفتمش که چرا بي گه آمدي اي دوست
بگفت سيرو يدي يلده يلدشم اردي
بگفتمش ز رخ توست شهر جان روشن
ز آفتاب درآموختي جوامردي
بگفت طرح نهد رخ رخم دو صد خور را
تو چون مرا تبع او کني زهي سردي
بقاي من چو بديد و زوال خود خورشيد
گرفت در طلبم عادت جهان گردي
سجود کردم و مستغفرانه ناليدم
بديد اشک مرا در فغان و پردردي
بگفت ني که به قاصد مخالفي گفتي
به عشق گفت من و گفتنم درآوردي
بگفتمش گل بي خار و صبح بي شامي
که بندگان را با شير و شهد پروردي
ز لطف هاي توست آنک سرخ مي گويند
به عرف حيله زر را بدان همه زردي
بگفت باش کم آزار و دم مزن خامش
که زرد گفتي زر را به فن و آزردي